سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پژوهش در تاریخ

سلام به دوستای خوب انجمن علمی تاریخ بیرجند. امیدوارم از وبمون خوشتون اومده باشه. این وبلاگ سعی داره تا می تونه شما را به علم تاریخ و گذشته پر افتخار کشورمون آشنا کنه.نظر یادتون نره.

اندر احوالات تصادف اتوبوس مختلط دانشگاه بیرجند و ملیجک و رفقا000

اندر احوالات تصادف اتوبوس مختلط دانشگاه بیرجند و ملیجک و رفقا...

همه چی از نشستن تو ایستگاه دانشگاه بیرجند شروع شد که همینطور زیر پایمان انواع علف ها می­رویید. اتوبوس ها هی می آمدندد و میرفتند، وخبری ازاتوبوس  شوکت آباد نبود. خلاصه بعد از اینکه علف ها خوب رشد کردند شبح یک اتوبوس از آن دور دست ها دیده می شد بعد از پرسیدن از وروجک و خاله ریزه معلوم شد که آخرین سرویس دانشگاه است وساعت 20:45  پیدا شده،خداروشکرکردیم راننده سالم بودآنقدردیرآمدکه ترسیدیم اتفاقی برایش افتاده باشد.

خلاصه ملیجکی که بنده باشم با وروجک و خاله ریزه پریدم داخل سرویس. الهی که کارت اتوبوستون هیچ وقت خالی نباشه خاله ریزه گفت وروجک کارتمون شارژ نداره چکار کنیم چکار نکنیم با هزار بدبختی ته خورجین های خود را بالا آوردیم و 25تومن 25تومن جور کردیمتا 100بشه به راننده محترم اتوبوس بدهیم.

سه تایی به صندلی های آخر اتوبوس هجوم بردیم آخر اتوبوس روتودستمون گرفتیم. خلاصه اتوبوس آخر که مختلط شده بود توهم بعضیها هم شروع شد؛بعضی تورویای شب عروسی بودندوداشتن همسرآینده شان را انتخاب میکردندوبعضی هاهم دنبال عروس مادرشان میگشتند.به ایستگاه معلم که رسیدیم ، بین ما سه تا با نشستن یک نفرفاصله افتاد. دیدیم وسط راه اسمال آقا بدو بدو میکنه تا به سرویس برسه راننده محترم سرویس را نگه داشت تا اسمال آقا سوار بشه  هی اینور نگاه کرد اونور نگاه کرد گفت ای دل غافل جا نیست بشینیم بغل دست راننده نشست.

همینطور که داشتیم می رفتیم که از جاده زاهدان به سمت خیابان جام جم برویم تا بریم به دانشگاه برسیم اتوبوس همینطور از روی دست انداز رد میشد با خودم گفتم جاده رو خراب کردن که همینطور بالا و پایین میشیم چشمتون روز بد نبینه که وقتی به خودمون اومدیم دیدیم برقای اتوبوس قطع شده و تمام اتوبوس پر خاک شده ما هم آن زیر له شدیم. تازه دستمان آمد که ما داشتیم پرت می شدیم.

جای شما اونجا خالی بود توی اون ولوشو وسایل برو بچ گم شد یکی ننه شو صدا میزد یکی مامانش بغل دستش بود باباشو صدا می زد خلاصه زورو(همون کسی که مورد چشم چرونی واقع شده بود) شیشه ی عقب رو شکست خدا خیرش دهد ما را نجات داد. دراین وسط که همه خودشونو میکشیدن بیرون یکنفر دنبال میوه هاش میگشت که اونا رو جمع بکنه.. از جمله مقنعه خاله ریزه. خاله ریزه که مقنعه اش را گم کرده بود به بنده گفت که ملیجک زیر پاتو نگاه کن زیر پات نیست گفتم نه جان تو. به ناجی اتوبوس گفت آقا ما مقنعه مون گم شده همینطوری میام بیرون. بنده که ملیجک بودم دیدم به تریش قبام بر می خورد که بدون اینکه چیزی روی سرش باشد برود بیرون تا آبروی زن جماعت نرود چادرم رو به خاله ریزه دادم.

هنگامی که از اتوبوس خارج شدیم خاله ریزه گفت ملیجک من پا افزارم را گم کردم برایم پا افزار پیدا کن رفتم جای اتوبوس گفتم که آقا یک لنگ پا افزار می خواهم در آن موقع که آتش نشانی وارد شده بود یک پلاستیک که درونش یک پا افزار مردانه بود به ما داد. ان را دادم به خاله ریزه تا بپوشه.ما که وروجک را گم کردیه بودیم دیدیم صدایش از پایین می آید که صدا می زند خاله ریزه، ملیجک کجایین ما برایش دست تکان دادیم او آمد بالا گفت دستم ورم کرده فکر کنم دوباره شکسته.

ما را  سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان منتقل کنندماجرای درون  درون آمبولانس را بگوییم اینهم از آمبولانسی های کشور که چقدر اهل چشم چرانی هستن چشمتون روز بد نبیند که همینطور بیماران که دراز کشیده بودند فرد آمبولانسی هم چشم چرانی می کرد . و راننده آمبولانس چقدر بد رانندگی می کرد اگر مریضی که حالش وخیم نباشد درون آن آمبولانس که اینقدر تکان میخورد ضربه فنی میشه. درون آمبولاس سرینتی پتی زنگ زد چرا نمیان شما کدوم گوری هستین ماجرای را بهش گفتیم و ده دقیقه بعد سراسیمه دیدم با پت ومت اومدند.

وقتی به بیمارستان رسیدیم ما را منتقل اورژانس کردند. توی اورژانس بیمارستان امام رضا زیاد با افراد خوب تا نمی کردند. بعد از چند دقیقه دیدم که بیمارستان خیلی شلوغ شد تعداد، بیش از چیزی است که در اتوبوس بودند تازه دستمان آمد که خانم ها همه به بادیگاردهاشان زنگ زده اند و آمده اند. بعضی ازذکورفرصت طلب هم برای گرفتن مرخصی از خوابگاهشان راهی بیمارستان شده بودند میگفتن حالا سفره ای پهن است و ماهم از آن می خوریم. از جمله این افراد شخصی بود به نام سیا دورزن که آنقدر بازی اش بیست بود که دکترها هم نفهمیدند که این چیزیش نشده و برای او سه هفته مرخصی نوشتند. معاینات که تمام شدوهمه مرخصی هاراگرفتندودختروپسرلنگه کفش به دست راهی خانه شدیم،رییس حراست دانشگاه و رییس امور دانشجویی هم افتخارحضوردادند،گمان کردیم که آنهاهم برای گرفتن مرخصی آمده اند،به لشکرشکست خورده گفتم طفلی ها چه دیرآمدند آبها که ازآسیاب افتاد،نکندچون دیرآمئن نشه مرخصی بگیرند،امانگوبرای سرکشی آمده بودن و وقتی دیدن برو بچ حالشان خوب است فقط گفتند خدا را شکر که کسی عمرش را به ما نداده است. و البته قول یک شام را دادند که ما تا الان چیزی از آن شام ندیدیم.از مسئولین دلسوزحال رییس دانشگاه را جویا شدیم و گفتندکه حتما تهران رفتند(البته که ظهر درون سلف تا قبل از حادثه رویت شده بود)گفتند تهران نرفته بلکه مشهد رفته اند برای ما جالب بود که با چه سرعتی مشهد رفته است. سرپرست خوابگاه بعد از چند دقیقه سراسیمه ظاهر شد انگار که پرش را آتیش زدند نه گذاشت نه برداشت یکراست رفت سر اصل مطلب که شنیدم اتوبوس مختلط بوده و دخترا و پسرا... . ،بازهم خداراشکرکه به این بهانه مسئولین قدم رنجه فرموده حضوریافتند.خلاصه رفتیم درون اتاق تزریقات بانوان و صاحب کفشایی که خاله ریزه پاش کرده بودیعنی قلی پیدا شد حال و احوال خاله ریزه و کفشها روا جویا شد خاله ریزه هم که کفشهای خودش پیدا شده بود کفشهای قلی را بهش پس داد.

ساعت 1 شب و وقت رفتن ازبیمارستان بود هر چه منتظر صدا و سیما شدیم هیچ خبری نشد (فرداش شنیدیم که توهیچ رسانه ای هم نگفتند) که دیدیم باز اتوبوسی دیگر را برایمان گذاشته اند. خلاصه کلی التماس که آقای راننده آروم برو که ما حال دوباره چپ شدن را نداریم یکی از برو بچ انجمن صنفی دانشگاه هم فقط اومد تو اتوبوس بلف زد که ما پشتتونیم ولی هیچ کاری نکردند، هنگامی که به خوابگاه رسیدیم همه خوشحال و خندان به طرف خوابگاه رفتیم و از پشت راننده اتوبوس که رییس حمل و نقل و دانشگاه بود از ما خواست تا شکایتمان را از راننده اتوبوس پس بگریم ما هم به او گفتیم فکرهایمان می کنیم.

دراین حین صحبت کردن بعضی از ذکورمتئین  که به گفته ی خودشون که چشمای دریایی ­(از نوع طوفانی) دارند تو خوابگاه دخترا  دید میزدند. که البته انشالله داشتن چک میکرئن که ساختمان خوابگاه سالم باشد.

دو روز بعد وقتی از مسولان دانشگاه در خواست همکاری و کمک به ما بیچارگان را داشتیم با کمال خونسردی همه به ما گفتند به ما هیچ ربطی ندارد. شما شهروند بودید و زیر نظر شهرداری هستید ما هیچکاره هستیم. دهن ما را سرویس کردند. فقط هزینه رفت و آمدها به دادگستری و بیمارستان و پزشک قانونی را پرداختند.

بیمارستان هم به درد لای جرز دیوار می خورد چون تمام تشخیص هایش الکی بود به کسی که قفسه سینه شو گردنش شکسته بود گفته بود که چیزش نشده و فقط یک گرفتگی ساده است. و به وروجک که دستش پیچ خورده بود گفته بود که عصبای دستت می خواهند قطع شوند. از همون مرخصی دادنش معلوم بود.

آخر مطلب این یک داستان واقعی بود که تو دانشگاه بیرجند اتفاق افتاد گرچه طنز بود اما یک تلخی از سوی مسولان پشت صحنه داشت.

 

اینم یه عکس از اون حادثه